داخل که می شوی، حیاط نه! باغ پُر از درخت را که رد می کنی، یونیفرم سفیدت را که می پوشی، پشت میله های آهنی طبقه ی دوم زکریا که می ایستی، چشمان منتظر بی روح شان را که میبینی... تازه یادت می افتد که کجا هستی! بیمارستان روان... اینجا زندگی با همه ی سردی اش جریان دارد... باور کنید!
اسمش همایون است؛ بیست ساله، با اندامی که نمی دانم از زور پُر خوری غذا های اشرافی آنجا چاق شده است یا از سر بی خیالی و به قول همبندی هایش: دیوانگی! با گذشته ای که گویا از همان ابتدا سیاه ترسیم شده است. (همچون طرح های سیاه قلمی که تا نبینی، باور نمی کنی که او خالق شان است!). در مورد پدر و مادرش که صحبت می کند _ با گونه های گر گرفته، صدای دو رگه و مشت های گره شده _ گمان می کنی که جز نفرت، حس دیگری در ذهن عقب مانده اش رشد نکرده است. اما... کافیست چند لحظه ای همراهش شوی، چنان لبریز از عشق و محبت، از خواهر و برادر سال ها ندیده اش، تعریف می کند که نادیده عاشق شان می شوی...
اسمش فرزاد است؛ بیست و چهار ساله، کارشناس ارشد کامپیوتر، نویسنده، شاعر، مترجم، هکر حرفه ای، چتیسم!!! آن قدر روان شعر می گوید که باورت نمی شود افسردگی دارد! آن هم از نوع شدید. ناخودآگاه دنبال نشانه هایی می گردی که بزرگان علم روان شناسی، اعتیاد می نامندش، البت از نوع دیجیتالی که کبودی محل تزریق اش، روح ات را سیاه می کند! همچون او که دیگر خانه های صفحه کلید برایش مفهومی ندارد، گم شان کرده است، شاید جایی در کنار چراغ های روشن تالار گفتگوی جهانی!
اسمش رضا است؛ پنجاه و پنج ساله، پدر دو فرزند... روز اول که دیدمش با آن شکم برآمده که تمام ما یملک دوران اسارت اش را زیر پیراهن به رنگ آسمانش پنهان کرده بود، گمان کردم که او هم یکی از همان اوباش خیابانی است که به زور مامور و دستبند! بستری شده... اما شعر هایی که می خواند از حافظ و سعدی و فردوسی و سهراب و حتا فروغ!، لفظ قلم صحبت کردنش و خط زیبایش، کنجکاوم کرد که سری به پرونده ی بایگانی شده اش بزنم... دبیر بازنشسته!
اسمش علی است؛ بیست و نه ساله، آرامترین بیمار بخش. می گویند عاشق است، دیوانه است، بی آزار است؛ عاشق دیوانه ی بی آزار! از همان ها که لیلی شان بی وفا از آب در آمده! نمی دانم چرا، خداحافظی که می کنم، بی مقدمه می گوید: دعا می کنم باران ببارد، خیلی زود... آخر لیلی من تاب تشنگی را ندارد، تلف می شود، می دانم!
امروز صبح باران بارید! دل که پاک باشد... دل که ساده باشد... دل که خانه ی او باشد... فاصله ی دعا و استجابت آن کوتاه می شود، حتا اگر دیوانه باشی!
پی نوشت:
1- هم بندی، اسارت، دیوانه، دیوانگی؛ کلماتی که درس و مشق کتاب ها مجبورت می کند معادل علمی شان را به کار ببری: اختلال روانی! باور کن رفیق! اگر تو هم جای من بودی، اگر تو هم ناله های دلخراش شان را می شنیدی، اگر تو هم میله های در ِ همیشه بسته شان را می دیدی، متاثر میشدی از هر چه نامش زندگی است و آزادی...
2- رشته ی پرستاری با همه ی سختی هایش، یک حُسن دارد: دیده ها و شنیده هایت همچون آموزگاری سخت گیر، هر روز، گوش دلت را می پیچاند که: های! بنده! حواست باشد که چه نعمت هایی داری...
3- می گفت: دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد! غافل از اینکه...
*** السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)